معنی هم دست

لغت نامه دهخدا

هم دست

هم دست. [هََ دَ] (ص مرکب) همدست. شریک و رفیق. (برهان):
نه ز همدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن.
فرخی.
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد.
خاقانی.
پای نهادی چو در این داوری
کوش که همدست به دست آوری.
نظامی.
چه دانی که همدست گردند و یار
یکی دزد گردد یکی پرده دار.
سعدی.
|| متفق. (برهان):
مبارزانی همدست و لشکری هم پشت
درنگ پیشه به فرّ و شتابکار به کر.
فرخی.
گه اندر جنگ با شمشیر همدست
گه اندر بیشه ها با شیر در کار.
فرخی.
گاهی سموم قهرتو همدست با خزان
گاهی نسیم لطف تو همراز با صبا.
سعدی.
|| همنشین. || همسر. (برهان):
اگرچه مریم او را هست همدست
همی خواهد که باشد با تو پیوست.
نظامی.
|| هم آغوش. همخواب:
در آن ساعت که از می مست گشتی
به بوسه با ملک همدست گشتی.
نظامی.
حریفان از نشستن مست گشتند
به بوسه با ملک همدست گشتند.
نظامی.
سلطان و ایازهر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست.
نظامی.
|| هم زور. (برهان):
همه همدستی اوفتاده ٔاو
همه در بسته ای گشاده ٔ او.
نظامی.


هم

هم. [هََ] (حرف ربط، ق) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که آوردن لفظ «هم » بر معطوف و معطوف علیه هر دو صحیح باشد، چنانکه گویند: هم نماز کردم و هم روزه گرفتم، به خلاف لفظ «نیز» که تنها بر معطوف آید. ایضاً لفظ «هم » در مفردات آید، چنانکه: هم زید را زدم و نیز عمرو را، و اگر جمله ٔ دوم بنابر ضرورت به صورت مفرد باشد، اصل در جمله خواهد بود (یعنی کلمه به جای یک جمله است).و نیز لفظ «هم » بر لفظی داخل میشود که آن لفظ محمول به مواطات بر مدخول نشود، مثلاً «همراز» گویند به معنی دو کس که رازدار یکدیگر باشند و «همرازدار» نگویند. لفظ «هم » از حروف عاطفه است و افاده ٔ اشتراک در کاری را کند. این لفظ با لفظ «نیز» گاه هر دو می آید. (از غیاث). نیز. ایضاً. (یادداشت مؤلف):
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پُرالخوخ و تو چون خفته کمانی.
رودکی.
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد، هم گونه ٔ عقیق.
رودکی.
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
بر گونه ٔسیاهی چشم است غژم او
هم برمثال مردمک چشم از او تکس.
بهرامی سرخسی.
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردن بیفکن هم از بامداد.
بوشکور.
این ناحیتی است هم از طبرستان. (حدود العالم).
تن شهریاران گرامی بود
هم از کوشش و جنگ نامی بود.
فردوسی.
همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهدان پیش او صف زده.
فردوسی.
دلم گشت از آن کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار.
فردوسی.
فرامرز وی را هم اندرزمان
بیاورد نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
به دست جنگجویان تیغ رخشان
همی خندید هم بر جان ایشان.
فخرالدین اسعد.
گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان
هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر.
ناصرخسرو.
یار تو باید که بخرّد تو را
هم تو خودی خیره خریدار خویش.
ناصرخسرو.
هم قلتبان به چشم من آن مردی
کو دل نهد به زیور و تیمارش.
ناصرخسرو.
تو هم ممکن نخواهی بودن در شغل خویش. (تاریخ بیهقی). و هم درساعت آلتونتاش برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). نامه نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی). و هم در شب رسولی نامزد کرد مردی علوی، وجیه از محتشمان سمرقند. (تاریخ بیهقی).
چو نتوان ز دشمن برآورد پوست
از او سربه سر چون رهی هم نکوست.
اسدی.
رسم چنان است که نخست حنا برنهند و یک ساعت صبر کنند، پس بشویند و وسمه برنهند و هم صبر کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
هم بنماند چنین هم بود از قدر صدر
درد ورا انحطاط، رنج ورا انتها.
خاقانی.
به سوی توانا توانافرست
به دانا هم از جنس دانا فرست.
نظامی.
و اختلاف حکایات و حالات مختلف نیز هم بود. (تذکرهالاولیاء).
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت.
مولوی.
اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتّع گردد. (گلستان). گفت کنیزک را به سیاه بخش که نیم خورده ٔ او هم او را شاید. (گلستان).
بَرَد بوستان بان به ایوان شاه
به تحفه ثمر هم ز بستان شاه.
سعدی.
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او.
سعدی.
درد دل بیقرار سعدی
هم با دل بیقرار گویم.
سعدی.
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش.
سعدی.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
ترکیب ها:
- همچنان. همچنین. همچو. همچون. رجوع به این مدخل ها شود.
|| یکدیگر. (یادداشت مؤلف): و هر قبیله را از ایشان مهتری بود از ناسازندگی با هم. (حدود العالم).
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
مسعودسعد.
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک.
نظامی.
به تو خرم کنم ایوان شه را
قران سازم به هم خورشید و مه را.
نظامی.
درافکن به هم گرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ.
نظامی.
جان مرغان و سگان از هم جداست
متحد جانهای مردان خداست.
مولوی.
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه ٔ هم را ندیده ایم.
؟ (از امثال و حکم ص 1992).
ز دیدار هم تا به حدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان.
سعدی.
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
خرقه ٔ زهد و جام می گرچه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو.
حافظ.
شود جهان لب پرخنده ای اگر مردم
کنند دست یکی در گره گشایی هم.
صائب.
- از هم افتادن، متفرق شدن. از هم دور افتادن: غلامانش کاریند و در ایشان رنج بسیار برده است باید که ازهم نیفتند. (تاریخ بیهقی).
- از هم باز شدن، متلاشی شدن. پریشان شدن. جدا شدن اجزاء چیزی از یکدیگر: هرگاه که بیرون کشند [میخ را] درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه).
- از هم بریدن، تمام شدن. رشته ٔ چیزی قطع شدن. دنباله قطع شدن:
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم.
اسدی.
- از هم دریدن، خرد شدن. تکه پاره شدن (کردن):
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیر زخمش سنگ چون موم.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
من که گاوان را ز هم بِدْریده ام
من که گوش شیر نر مالیده ام.
مولوی.
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد؟
سعدی.
- بر هم اوفتادن، روی هم ریختن. به روی هم افتادن:
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد.
سعدی.
- بر هم بستن، بستن. به هم بستن: همه شب دیده بر هم نبسته. (گلستان).
- بر هم دریدن، دریدن. از هم دریدن:
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه بر هم درید.
سعدی.
- بر هم زدن، بر هم نهادن. به هم نزدیک کردن:
گر آید از تو برویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکارش.
سعدی.
- || آشفته کردن. پریشان کردن. به هم زدن.
- بر هم نهادن، به هم نهادن.بر روی یکدیگر گذاشتن:
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم.
حافظ.
- || انبار کردن. جمع آوردن:
به سیم و زر نکونامی به دست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم.
سعدی.
- به هم آمدن، متصل شدن. پیوستن. بسته شدن شکاف یا سوراخ زخم و جز آن:
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم.
فرخی.
چو دشمن شکستی بیفکن علم
که بازش جراحت نیاید به هم.
سعدی.
- || با هم آمدن. همراه شدن:
آمده نوروز ما با گل سوری به هم
باده ٔ سوری بگیر بر گل سوری بچم.
منوچهری.
- به هم انداختن، دو تن را به ستیزه واداشتن و تحریک کردن.
- به هم برآمدن، پریشان شدن:
ناچار هرکه دل به غم روی دوست داد
کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست.
سعدی.
- || ناراحت شدن. به خشم آمدن: پسر دفع آن ندانست، به هم برآمد. (گلستان).
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید به هم اندرون خبیث.
سعدی.
شنید این سخن شهریار عجم
ز خشم و خجالت برآمد به هم.
سعدی.
- || منقلب شدن. در آشوب شدن:
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید.
سعدی.
سپاه و رعیت به هم برآمدند و برخی از بلاد ازقبضه ٔ تصرف او به در رفت. (گلستان).
- به هم برآمدن دل، سوختن دل. رنجیده شدن دل: سلطان را از سخن او دل به هم برآمد و آب در دیده بگردانید. (گلستان). جوان را دل از طعنه ٔ ملاح به هم برآمد. (گلستان).
- به هم برآمده، خشم گرفته. اخم کرده: یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف دردهان آورده. (گلستان).
- به هم بستن، بستن. فراز کردن:
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم بسته از خروج و دخول.
سعدی.
- به هم برشکستن، شکست دادن. مغلوب کردن:
سپاهی ز توران به هم برشکست
همه کامه ٔ دشمنان کرد پست.
فردوسی.
- به هم برکردن، رنجانیدن. دلگیر کردن:
به هم برمکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم برکند.
سعدی.
- به هم رسیدن، وصال. یکدیگر را دیدن:
فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن.
حافظ.
- به هم شدن، جمع شدن. با هم شدن. مقابل به هم کردن.
- به هم زدن، پریشان کردن.
- || مخلوط کردن مایعات با چیزی دیگر.
- به هم شده، متفق. پیوسته. گردآمده:
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
به هم شده سپهی را به گونه ٔ پروین.
فرخی.
به صُرّه زرّ به هم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را از این آگاه.
فرخی.
برِاو مال به هم کردن منکر گنهی است
نکند مال به هم زآنکه بترسد ز گناه.
فرخی.
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود، مست باش یا مستور.
سعدی.
- به هم نشستن، با هم نشستن. همنشین شدن:
طریقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند جمعی به هم.
سعدی.
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی به هم.
سعدی.
- چشم بر هم نهادن، چشم را بستن:
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم.
سعدی.
- درهم، پریشان و آشفته:
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم به سان ابروی دلدار پرخم است.
سعدی.
- || گرفته. خشمگین.
- در هم شدن، خشمگین شدن:
گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و در هم نشود.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 824).
- در هم شکستن، شکستن. خرد کردن:
بفرمود در هم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به دُرد.
سعدی.
- در هم فتادن، توی هم رفتن. بی نظم شدن:
نبردآزمایی از ادهم فتاد
به گردن برش مهره در هم فتاد.
سعدی.
- دست به دست هم دادن، متحدشدن.
- روی در هم کشیدن، خشمگین شدن. به هم برآمدن: سلطان روی از توقع او در هم کشید. (گلستان).
- سر به هم آوردن، التیام یافتن جراحت: هر جراحتی که به زر افتد زود به شود لیکن سر به هم نیارد. (نوروزنامه).
- سرش را هم آوردن، کاری را تمام کردن. فیصل دادن.
ترکیب های دیگر:
- هم آخُر. هم آخور. هم آرایشی. هم آشیان. هم آشیانی. هم آغوش. هم آغوشی. هم آگوش. هم آوا. هم آواز. هم آوازی. هم آورد.هم آویز. هم آهنگ. هم آهنگی. هم آیین. همار. همارا. هماره. همان. همانا. همانگه. همانند. همانندی. هم اتفاق.هم ارتفاع. هم ارز. هم اسم. هم اصل. هم اطاق. هم افسر. هم افق. هم باد. هم بار. هم باز. هم بازی. هم بالا. هم بالایی. هم بالین. هم بر. هم بری. هم بساط. هم بستر. هم بستری. هم بستگی. هم بو. هم بوی. هم بها. هم پاچگی. هم پاچه. هم پالکی. هم پای. هم پایه. هم پدر. هم پرسش. هم پرواز. هم پشت. هم پشتی. هم پنجگی. هم پنجه. هم پوست. هم پهلو. هم پهلوی. هم پهنا. هم پیالگی. هم پیاله. هم پیشه. هم پیله. هم پیمان. هم پیمانی. هم پیوند. همتا. هم تاب. هم تازیانه. همتاه. همتایی. هم تخت. هم تختی. هم تراز. هم ترازو. هم ترانه. هم تگ. هم تگی. هم تن. هم تنگ. هم تیره. هم جامه. هم جای. هم جثه. هم جفت. هم جنب. هم جنس. هم جوار. هم جواری. هم چانه.هم چرا. هم چشم. هم چشمی. هم چنان. هم چند. هم چندان. هم چنو. هم چنین. همچو. همچون. همچونین. هم چهر. هم حال. هم حالت. هم حجره. هم حد. هم حرب. هم حربی. هم حرفت. هم حساب.هم حقّه. هم حکم. هم خاصیت. هم خاک. هم خان. هم خانگی. هم خانه. هم خرج. هم خُفت. هم خو. هم خواب. هم خوابه. هم خوان. هم خوانی. هم خور. هم خوراک. هم خورند. هم خون. هم خوند.هم خوی. هم خویی. هم خیال. هم خیمه. هم داستان. هم داستانی. هم داماد. هم دامان. هم دایگی. هم درجه. هم درد. هم دردی. هم درس. هم درود. هم دست. هم دستان. هم دستانی. هم دستی. هم دکّان. همدگر. هم دل. هم دلی. هم دم. هم دمی. هم دندان. هم دوره. هم دوش. هم ده. همدیگر. هم دین. هم دیوار. هم ذوق. همراد. هم راز. هم رازی. همراه. همراهی. هم رای. هم رایی. هم رتبت. هم رتبه. هم رخت. هم رده. هم رزم. هم رس. هم رسته. هم رضاع. هم رفیق. هم رکاب. هم رکابی. هم رنگ. هم رو. همره. همرهی. هم ریخت. هم ریش. هم ریشه. همزاد. همزاده. هم زانو. هم زبان. هم زبانی. هم زدن. هم زلف. هم زمان. هم زمین. هم زنجیر. هم زور. هم زی. هم زیست. هم زیستی. هم ساز. هم سال. هم سالی. هم سامان. هم سان. همسایگی. همسایه. هم سبق. هم سپر. هم ستیز. هم سخن. همسر. هم سرا. هم سرای. همسری. هم سطح. هم سفت. هم سفر. هم سفره. هم سکّه. هم سلک. هم سلیقه. هم سن. هم سنخ. هم سنگ. هم سنگی. هم سو. هم سوگند. هم سیر. هم شاگردی. هم شأن. هم شراب. هم شغل. هم شکل. هم شکم. هم شور. هم شوی. هم شهر. هم شهری. هم شیر. هم شیرگی. همشیره. هم شیوه. هم صحبت. هم صحبتی. هم صدا. هم صف. هم صفی. هم صفیر. هم صنف. هم صورت. هم طارم. هم طبع. هم طبقه. هم طراز. هم طریق. هم طریقت. هم طویله. هم عرض. هم عصر. هم عقد. هم عقیدت. هم عقیده. هم عمق. هم عنان. هم عنانی. هم عهد. هم عهدی. هم عیار. هم غذا. هم غصّه. هم فکر. هم فکری. هم قافله. هم قافیه. هم قامت. هم قبیله. هم قد. هم قدح. هم قدر. هم قدرت. هم قدم. هم قران. هم قرین. هم قرینه.هم قسم. هم قطار. هم قفس. هم قلم. هم قمار. هم قواره. هم قول. هم قوّه. هم قیمت. همکار. همکاری. هم کاسگی. هم کاسه. هم کالبد. هم کام. هم کَت. هم کجاوه. هم کران. هم کردن.هم کسب. هم کشیدن. هم کف. هم کفو. هم کلاس. هم کلام. هم کنار. هم کوچه. هم کوش. هم کیسه. هم کیش. هم کیشی. هم گام. هم گاه. هم گذاشتن. همگر. هم گروه. هم گروهه. هم گشت. همگن. هم گوشه. هم گونه. هم گوهر. هم گهر. هم گیر. هم گین. هم لباس. هم لحن. هم لخت. هم لقب. هم لوح. هم مادر. هم مادری. هم مالیدن. هم مانند. هم محله. هم مدرسه. هم مذهب. هم مرتبه. هم مرز. هم مزاج. هم مسلک. هم مصاف. هم معنی. هم مَقیل. هم منزل. هم میدان. هم میهن. هم ناله. هم نام. هم نامی. هم ناورد. هم نبرد. هم نبردی. هم نژاد. هم نژاده. هم نسب. هم نشان. هم نشانی. هم نشست. هم نشستی. هم نشیمنی. هم نشین. هم نشینی. هم نفس. هم نقابی. هم نمک. هم نوا. هم نورد. هم نوع. هموار. هموارگی. همواره. همواری. هم وثاق. هم وثاقی. هم وزن. هم وِطا. هم وقت. هم ولایتی. همیدون. همین.
|| باز هم. در مقایسه بهتر است. نسبت به دیگران بهتراست. (یادداشتهای مؤلف):
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من.
حافظ.


دست

دست. [دَ] (اِ) از اعضای بدن. دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است: بازو و ساعد و کف دست و انگشتان. به عربی ید گویند. (برهان). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن. (از آنندراج). آن جزء از بدن آدمی که در منتهی الیه بازو واقع شده و بدان چیزها را میگیرد و میدهد، یا آنکه شامل بازو و آرنج نیز می گردد. (ناظم الاطباء). علاوه بر معنی سرتاسر عضو مذکور، گاهی از باب ذکرکل و اراده ٔ جزء یا اطلاق کل بر جزء، بر قسمت بازو، ساعد، مچ، کف، پنجه، از مچ تا سر پنجه ها و غیره اطلاق می شود. چنانکه اختصاصاً قسمت انتهائی هریک از اطراف عالی بدن، در منتهی الیه ساعد را نیز دست گویند اما در معنی عام دست مرکبست از انگشتان، کف دست یا مُشط، مچ دست یا رُسغ که به ساعد متصل می شود و آن دارای دو استخوان زند اعلی و زند اسفل است و ساعد بوسیله ٔ آرنج به بازو می پیوندد که از یک استخوان بنام استخوان بازو تشکیل شده است. مچ دست در انسان دارای هشت استخوان است به نامهای: ناوی، هلالی، ذوزنقه ای، شبه ذوزنقه ای، نخودی، اِحرامی، چنگکی، هرمی. کف دست دارای پنج استخوان متوازی و هریک از انگشتان دارای سه استخوان (بند انگشت) است جز شست که دو بند دارد. در انسان وبعضی از پستانداران دست حرکات مختلف و متنوع و درهم دارد که بواسطه ٔ عضلات کوچک دست و رباطها و عضلات بازو صورت می گیرد. (از دائرهالمعارف فارسی). از اعضای مهم بدن انسان است و به صورت زوج که از دو سوی شانه به پائین آویخته است و به عربی ید گویند و قدامی یا صدری است (به استثنای راسته ای از خزندگان) و آنرا اندامهای فوقانی یا اطراف عالیه (در مقابل اطراف سافله که پاها باشند) نیز گویند. و آن تشکیل شده است از: بازو، ساعد، کف دست و انگشتان که هریک از بازوها بوسیله ٔ کمربند شانه ای یا منکب به بند متصلند و استخوانهای ساعد بوسیله ٔ مفصل آرنج (مرفق) به بازو متصل است و کف دست که شامل پنج استخوان است بوسیله ٔ مفصل مچ به استخوانهای ساعد متصل می شود (استخوانهای ساعد یک جفت اند و به زند اعلی و زند اسفل موسومند). و مفصل مچ نیز شامل هشت استخوان کوچک است و کف دست به پنج انگشت ختم می شود که هر انگشت دارای سه بند است به استثنای انگشت شست که دارای دو بند می باشد. (از تشریح میرزا علی). شلیمر. (دائرهالمعارف کیّه). صاحب آنندراج گوید: گهرپاش، گهربار، گهرفشان، گهرگستر، درفشان، راد، جواد، همت پیشه، واهب، دریابخش، سیمین، بلورین، پرنگار، نگارین، نگارکرده، نگاردیده، حنایی، حنابسته، بوسه فریب، مدح پیمای، گریبان دشمن، خواب آلود، رعشه دار، رعشه ناک، دراز و کوتاه از صفات اوست و قلم ازتشبیهات او. و نیز آتش دست، آتشین دست، پولاددست، ابردست، باددست، سبکدست، چابکدست، بالادست، پست دست، پیش دست، تردست، تنگدست، تهی دست، چرب دست، خام دست، خشک دست، خیزران دست، درازدست، دوردست، سپنددست، سنگین دست، پسادست، یکدست، روی دست، پشت دست، سر دست، از ترکیبات اوست. - انتهی. جارحه. (دهار). جَناح. (دهار) (منتهی الارب). طابِق. (منتهی الارب). کَبک. (برهان). در تداول زبان فارسی دست گاه بصورت استعاره بکار رود چون دست آسمان، دست ارادت، دست انسانیت، دست ایام، دست برّ، دست بشریت، دست بندگی، دست تضرع، دست تطاول، دست تقدیر، دست جاه، دست حاجت، دست حسرت، دست حمایت، دست خدا، دست دزدی، دست رای، دست روزگار، دست فناء، دست فوت، دست قدح، دست قدرت، دست قضاء، دست قوت، دست کمال، دست کوه، دست لطف، دست مردمی، دست موسی، دست نوازش، دست نیاز، دست وفا، دست ولایت و غیره:
دریغ آن کیی فر و آن چهر و برز
دریغ آن بلند اختر و دست و گرز.
فردوسی.
به تابوت از آن دشت برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند.
فردوسی.
ز پای تا سر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ به دست و دو دست شسته ز جان.
فرخی.
به دست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
فرخی.
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیری.
مشفقی بلخی.
در دست شه اینها سپرغمند گرامی
در پیش خر آنها چو گیااند و غذااند.
ناصرخسرو.
چنانک وقت بودی کی خرواری کازرونی به دو دست برگرفتی ناگشاده. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
دست خود چون دراز بیندمرد
شود اندر سخا و رادی فرد.
سنائی.
دست باشد برادر و خواهر
آن چپ دختران و راست پسر.
سنائی.
گویی جناب شرفش را چه زیان رسیدی عذر ارتعاش دست آرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 35). از ریزش نثار دست شاه چون کاخ و کوخ سلیمان، خشت زرین و سیمین می سازد. (منشآت خاقانی ص 88).
این دست بسته را تو گشایی بعاقبت
آن کس برد که تعبیه استادوار کرد.
ظهیر (از شرفنامه ٔ منیری).
گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست
برون آمد در خرگه فروبست.
نظامی.
کاین دست بسته هم بگشایند عاقبت
وآن برگشاده باز ببندند بر قفا.
سعدی.
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست.
سعدی.
در آن دم اشارت نماید به دست
که دهشت زبانش ز گفتن ببست.
سعدی.
با آن که خصومت نتوان کرد بساز
دستی که به دندان نتوان برد ببوس.
سعدی.
به دستان خود بند ازو برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت.
سعدی.
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود.
سعدی.
دستان که تو داری ای پری روی
بس دل ببری به مکر و دستان.
سعدی (از آنندراج).
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش.
حافظ.
تا بی سروپا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی دردست شراب اولی.
حافظ.
خوبان ز پشت دستت صدروی دست خوردند
دستی چنین که دارد دستی و پشت دستی.
تأثیر.
دست از برای اطاعت و بستن عهد و یا دادن برکت و یا دعا بلند کرده می شود. (قاموس کتاب مقدس). استکفاف، دست پیش چشم داشتن وقت نگریستن از دور. (از منتهی الارب). اًشجار؛ دست بر زنخدان نهادن از اندوه. أعسر یسر؛ آنکه با هر دو دست کار کند. (دهار). أفلج، آنکه دستهایش کژ باشد و گشاده میان دو دست. (دهار). التزام، دست به گردن و در برگرفتن. (از منتهی الارب). تذمیر؛ دست در فرج اشتر کردن تا بچه نر است یا ماده. (تاج المصادر بیهقی). تطبیق، دست میان ران نهادن در رکوع. (از منتهی الارب). تعییث، به دست چیزی را نادیده جستن. تقرب، دست بر تهیگاه نهادن. (تاج المصادر بیهقی). تقفز؛ دست را رنگ کردن به حنا یا آرایش کردن به چیزی. تکنیع؛ دست با پای بهم بستن. تلهید؛ به دست درخستن. جذمه؛ جای بریدگی دست. (منتهی الارب). جردبه، جردمه؛ دست بر طعامی که پیش تو باشد نهادن تا کسی نخورد. رک، دست به غل با گردن بستن. (دهار). شرس، محس، به دست مالیدن پوست را. (از منتهی الارب). شَوی ̍؛ دستها و پایها. (دهار). طَبِقه؛ دست کوتاه درکخیده. طرف من البدن، دست و پای هر دو. غَمِره؛ دست چربش آلوده. قَنِمه؛ دست بوی گرفته از زیت. کَزماء؛ دست کوتاه انگشت. کمز؛ به دست گرد کردن چیزی را. لَتح، لَکد، مَطخ، به دست زدن کسی را. مَثط؛ دست سپوختن چیزی را بر زمین. مرز؛ به دست زدن. مَسْو؛ به دست برآوردن نطفه از رحم. به دست پاک کردن رحم را.مَسی ̍، مَوص، به دست مالیدن. مَطح، به دست زدن چیزی را. مَقل، به دست اندک شیر مکانیدن شتر بچه را به ترس شیر مکیدن وی. ملخ، به دست و دندان کشیدن چیزی را. ملش، به دست کاویدن چیزی را. نبض، آن جا که طبیب بگیرد از دست. (دهار). نحر؛ دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). وَثِئه؛ دست کفته شده و معیوب. وسم، وشم، دست به سوزن کندن. (دهار).
- آب پاکی به دست کسی ریختن، او را به یک بارگی مأیوس کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- آبدست، آب وضو. رجوع به آبدست در ردیف خود شود: سه تن بیامدند با طشتی آب دستی زرین و شکم من بشکافتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- || وضو. دست شستن:
ز دیگر کنیزان پائین پرست
جز او کس نبد محرم آبدست.
نظامی.
- آتش دست، جلد و چابک. رجوع به آتش دست در ردیف خود شود.
- آلوده دست، بدکار. تبه کار:
بجز خونی و دزد آلوده دست
ببخشای بر هر گناهی که هست.
نظامی.
و رجوع به مدخل ِ آلوده دست شود.
- ابردست، بسیار بخشنده:
ابردستا ز بحر جود مرا
عنبر درثمن فرستادی.
خاقانی.
- از این دست بدان دست گشتن، دست به دست گشتن:
دست کردار تو داری دل گفتار تو راست
که عطای تو همی گردد از این دست بدان.
فرخی.
و رجوع به ترکیب های دست بدست گشتن و دست بدست رفتن شود.
- ازدست، فی الفور و درحال. (ناظم الاطباء).
- || مطیع و فرمانبردار و زیردست. (ناظم الاطباء).
- || (به اضافه) از طرف. منصوب. گماشته.
- || بوسیله ٔ. توسط:
خجالت بود پیش آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان.
سعدی.
رجوع به از دست در ردیف خود شود.
- از (ز) دست آمدن کاری، توانائی انجام آنرا داشتن. قادر به انجام دادن آن بودن:
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران میگیر ماری.
نظامی.
بسختی می گذشتش روزگاری
نمی آمد ز دستش هیچ کاری.
نظامی.
خدمتی لایقم از دست نیاید چکنم
سرنه چیزیست که در پای عزیزان بازم.
سعدی.
گرت زدست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد.
سعدی.
اولاتر آنکه هم توبگیری ز لطف خویش
دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.
سعدی.
- از دست افشاندن، پراکنده کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- از دست افکندن، رها ساختن از دست:
بدین تندی ز خسرو روی برتافت
ز دست افکند گنجی را که دریافت.
نظامی.
- از دست (ز دست) برآمدن کاری، از عهده ٔ آن کار برآمدن وی. میسر او شدن. میسور گشتن. ممکن بودن. توانستن. میسر بودن:
گر از دستم چنین کاری برآید
ز هر خاریم گلزاری برآید.
نظامی.
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقش معلم ز بالا نبست.
سعدی.
ز دستم برنمیآید که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن.
سعدی.
رفتم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما.
سعدی (کلیات ص 351).
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیاپرست.
سعدی.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سرآید.
حافظ.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
بدست باش که خیری بجای خویشتن است.
حافظ.
و رجوع به از دست برآمدن ذیل «از دست » شود.
- از دست (ز دست) برآوردن، کنایه از ساقط کردن و هلاک کردن:
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی.
- از دست (ز دست) برخاستن، از عهده برآمدن. از دست برآمدن. اعمال شدن. ممکن بودن:
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد.
نظامی.
دلی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد.
نظامی.
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هرچه هست اندر جهان مهجور بنشینی.
سعدی.
ز دستم برنمیخیزد که یکدم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی خواهم که روی هیچکس بینم.
سعدی.
عجب گر بود راهم از دست راست
که از دست من جز کژی برنخاست.
سعدی.
نداری بحمداﷲ آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس.
سعدی.
- || بی اختیار شدن. بیخود گشتن. و رجوع به از دست برخاستن ذیل از دست شود.
- از دست (ز دست) بردن، بیخود کردن. از هوش بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست.
نظامی.
مستی و عاشقیم برد ز دست
صبر ناید ز هیچ عاشق مست.
نظامی.
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه ٔ دیگر چه بری از دستم.
سعدی.
و رجوع به از دست بردن ذیل «از دست » شود.
- از دست بردن دل، شیفته کردن:
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را.
سعدی.
چنان کرشمه ٔساقی دلم ز دست ببرد
که با کس دگرم نیست برگ گفت و شنید.
حافظ.
- از دست برفتن دامن، اختیار از دست دادن: بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. (گلستان).
- از دست (ز دست) برگرفتن، نیست و نابود کردن: بدان سبب فرمود تا در شب سلطان عثمان را از دست برگرفتند. (جهانگشای جوینی). جماعتی را که کنگاج رفته است که از دست برگیرند. (جهانگشای جوینی).
چه باشد ار به وفا دست گیردم یکبار
گرم ز دست به یکبار برنمی گیرد.
سعدی.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست برون بردن، بیخود کردن. رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست (ز دست) برون شدن، از اختیار خارج شدن:
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر پنج روزی که هست.
سعدی.
- از دست بشدن، فوت. فوات. (دهار) (تاج المصادر بیهقی): هرگاه مردم را چیزی دربایست از دست بشود یا از آن درماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و رجوع به ترکیب از دست شدن شود.
- || از دست رفتن. از اختیار و حوزه ٔ تسلط و دایره ٔ نفوذ خارج شدن: من بازگشتم سخت غمناک و متحیر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325). خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و به نواحی بکند تا از دست نشود. (تاریخ بیهقی ص 330). بغراخان نیک بیازرد و تمام از دست بشدچنانکه دشمن بحقیقت گشت ما را و هم برادر را. (تاریخ بیهقی ص 537). حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار به شمشیر افتد. (تاریخ بیهقی ص 687).
- || سپری شدن:
دور جوانی بشد از دست من.
(گلستان سعدی).
- || بیخود و مدهوش گشتن. از هوش رفتن: من بیفتادم و از دست بشدم. (اسرارالتوحید ص 46). چون شیخ این کلمه بگفت فریاد بر من افتاد و از دست بشدم. (اسرار التوحید).
- از دست بشدن کار، کار از کار گذشتن. تمام شدن. دیگر درخور تدارک و چاره نبودن. کار از دست بشدن. اختیار از دست رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا): از پس آن هزار مرد دیگر بکشتند مسیلمه دانست که کار از دست بشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). اندیشیدم که نباید که من دیر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). کار از دست بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است. (تاریخ بیهقی).
بیچاره تن من که زغم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد.
مسعودسعد.
شب هفتم که کار از دست میشد
غرض دیوانه شهوت مست میشد.
نظامی.
- از دست بگذاشتن، واگذاردن. رها کردن:
به دست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
فرخی.
- از دست بیرون بردن، بیخود کردن. رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست بیرون شدن، از دست رفتن. از اختیار خارج شدن. رجوع به این ترکیب ذیل «بیرون شدن » شود.
- از دست بیفکندن،از دست افکندن. از دست به روی زمین انداختن.
- || دور افکندن.
- از دست پزا، از دست فزا. رجوع به ترکیب از دست فزا شود.
- از دست (ز دست) دادن، چیزی را فاقد شدن. گم کردن. درباختن چیزی را. ضایع کردن آن. فوت کردن آن. تلف کردن. رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
کجاست آنکه فریغونیان ز هیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را.
ناصرخسرو.
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان
ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند.
ناصرخسرو.
هرکس که او عنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همی کشد.
جمال الدین عبدالرزاق.
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی ز دست.
نظامی.
مرادی را که دل بر وی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی.
نظامی.
گر خون دلم خوری ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل بدست آمده ای.
مولوی (از آنندراج).
جهان ز دست بدادند دوستان خدا
که پای بند عنا را جز این جهانی نیست.
سعدی.
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک.
سعدی.
بودم جوان که گفت مرا پیر اوستاد
فرصت غنیمت است نباید ز دست داد.
سعدی.
دوست گیری دگر ز دست مده
عهد را عادت شکست مده.
اوحدی.
حافظ افتادگی از دست مده زآنکه حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد.
حافظ.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » و نیز دل از دست دادن ذیل دل شود.
- از دست درآمدن، از دست رفتن. فرسوده شدن:
پایش از آن پویه درآمد ز دست
مهر دل و مهره ٔ پشتش شکست.
نظامی.
- از دست درافتادن، از دست رفتن. تباه حال شدن: سه روز از دست درافتاد و خود را نجس کرد چون بازآمد غسلی کرد. (تذکرهالاولیاء عطار).
- از دست درمان درگذشتن. چاره ناپذیر شدن. دیگر درخور مداوا و علاج نبودن: به امیر ارغون پیغام فرستاد که کار به جان رسید و از دست درمان درگذشت. (جهانگشای جوینی).
- از دست ربودن دل، دل از دست بردن:
نه این نقش دل میرباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
- از دست (ز دست) رفتن (برفتن)، نابود شدن. فوت شدن. از اختیار بیرون شدن چنانکه ملکی یا مالی یا فرصتی:
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره.
منجیک.
کارم زدست رفت چو بردی دلم تمام
دستی تمام داری در کار دلبری.
مکی طولانی.
به مرو گرفتیم هم به مرو از دست رفت. (تاریخ بیهقی). ولایتهایی که در عهد پدرش قباد از دست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). هرمز بلجاج او بهرام را بیاورد و ملک بدو سپارد و کار از دست برود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).
هرکه با جهل و کاهلی پیوست
پایش از جای رفت و کار از دست.
سنائی.
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
مرا ز دست برفته است سیم و زر جمله
ازآن شده است مرا روی و موی چون زر و سیم.
عبدالواسع جبلی.
وگر خواهی به شاهی بازپیوست
دریغا من که باشم رفته از دست.
نظامی.
وگرنه چنان دان که رفتم ز دست
ستمکاره شد باد و کشتی شکست.
نظامی.
چو غولان کنج بیغوله گرفته
دل از دست و زبان از کار رفته.
نظامی.
به رنج آید بدست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است.
نظامی.
بدان غمگین که ملک از دست رفته
به ترکی هندوئی ملکش گرفته.
نظامی.
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست.
نظامی.
صبرم شد و رخت عقل بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست.
نظامی.
روزی که پری بنزد یارم
گویی تو ز دست رفت کارم.
نظامی.
کز دیدن آن مه دوهفته
دل داده بد و ز دست رفته.
نظامی.
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست.
سعدی.
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد بدست یار.
سعدی.
ز دست رفتم و بی دیدگان نمیدانند
که زخمهای نظر بر بصیر می آید.
سعدی.
جرعه ای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بیهوشی که در می کرده اند.
سعدی.
کی شکیبائی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد.
سعدی.
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت.
سعدی.
خوی بد بر طبیعتی که نشست
نرود تا بوقت مرگ از دست.
سعدی.
دل بر گرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست می رود دلم ای دوست دست گیر.
سعدی.
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست.
سعدی.
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش.
سعدی.
دیگر نمی دانم طریق از دست رفتم چون غریق
اینک لبانت چون عقیق از بسکه خونم میخوری.
سعدی.
سعدی ز دست رفت ز دستان روزگار
نزدیک دوستان بوی این داستان بگوی.
سعدی.
چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. (گلستان سعدی).
- || ورشکست شدن.
- || پریشان گشتن.
- || بیهوش شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر میرود از دست خویش.
مولوی.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » و ذیل رفتن و ترکیب دل از دست رفتن ذیل دل شود.
- از دست رفته، نابوده شده. از بین رفته. فائت. (دهار):
یاری ز دست رفته غم کار می خوریم
مایه زیان شده هوس سود می بریم.
خاقانی.
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است.
سعدی.
- از دست (ز دست) [کسی] ستاندن، از دست او گرفتن و خلاص دادن: افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کرده ام به سوگندان مغلظه که وی را از دست افشین نستانم. (تاریخ بیهقی).
تو آن ملک داری که نتوان ستد
ز دست تو دستان دستان سام.
سوزنی.
- از دست (ز دست) شدن، ازخود بیخود شدن:
ای دریغا که من از دست شدم
نوز ناخورده تمام از دلبر.
فرخی.
پس مهد ملک سرمست میشد
کسی کان فتنه دید از دست میشد.
نظامی.
- || فوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). فوت شدن. از بین رفتن. زایل شدن.از دست رفتن:
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
همچون سبوس تر نه خمیری و نه فطیر.
ناصرخسرو.
کار شد از دست به انگشت پای
این گره از کار سخن واگشای.
نظامی.
بدو گفت ای بکارآمد وفادار
بکار آیم کنون کز دست شد کار.
نظامی.
چو کار از دست شد دستی برآورد
صبوری را به سرپائی درآود.
نظامی.
سزاوارم به صدچندین که هستم
که آب زندگانی شد ز دستم.
نظامی.
دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست
از آن روشن ترم وجهی دگر هست.
نظامی.
زبان دان مرد را زآن نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست.
نظامی.
تو در دستی اگر دولت شد از دست
چو تو هستی همه دولت مرا هست.
نظامی.
اگر چه باز خسرو میشداز دست
چو خود را دستگیری دید بنشست.
نظامی.
همدست کسی که در تو دل بست
آنگاه شدی که او شد از دست.
نظامی.
کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پائی و سری.
عطار.
اندر این محضر خردها شد ز دست
چون قلم اینجا رسید وسر شکست.
مولوی.
آوخ که به لب رسیده جانم
آوخ که ز دست شد عنانم.
سعدی.
گر از دست عبرت شد اندر بدی
تو آنی که در خرمن آتش زدی.
سعدی.
- || سرمست گشتن:
به هر دیداری از وی مست می شد
به هر جامی که خورد از دست می شد.
نظامی.
و رجوع به ترکیب از دست بشدن شود.
- از دست فزا، از دست پزا. نان فطیری که بشکل کماج در ساج و یا بروی آتش «خلواره »پزند. (از ناظم الاطباء).
- || معاف نامه از خراج و باج. (ناظم الاطباء). رجوع به از دست پزا و از دست فزا در ردیفهای خود شود.
- ازدست کسی جان بردن، جان را نجات دادن:
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را.
سعدی.
- از دست (ز دست) گذاشتن، بنهادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).ترک کردن. رها ساختن. رها کردن. فرو گذاردن:
چو عهدی با کسی کردی بجا آر
که ایمانست عهد از دست مگذار.
ناصرخسرو.
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
سعدی.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن.
حافظ.
عمریست که بسته دارم او را
از دست نمی گذارم او را.
امیرحسینی سادات.
- از دست (ز دست) گذشتن، رها شدن از:
ز دستم نگذرد تا زنده باشم
جهان را شاه و او را بنده باشم.
نظامی.
- از دست نهادن، دست کشیدن از. تفریط کردن. مطروح کردن. ترک کردن. طرح کردن. پس پشت انداختن. غفلت کردن از. تضییع کردن. ضایع کردن. مفارقت کردن از. انفصال جستن از. منفصل شدن از. مهجور گذاشتن. هجر کردن. ضایع کردن. مهمل گذاشتن. متروک گذاشتن. منسی گذاشتن. فروگذاردن. به زمین نهادن:
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که ملک هست عقیم.
بوحنیفه ٔ اسکافی.
- از دست و پا افتادن، سخت مانده شدن:
اگر روزی به دست وصلت ای گلگون قبا افتم
به دست و پایت افتم آنقدرکز دست و پا افتم.
اشرف (از آنندراج).
- از دست و پای رفتن، به دست و پای مردن. تاب و توان از دست دادن:
ز بیم شیر مانده هردو بر جای
برفته روشنان از دست و از پای.
(ویس و رامین).
- از دست هشتن، رها کردن. از دست دادن:
آن قوت جوانی آن صورت بهشتی
ای بی خرد تن من از دست چون بهشتی.
ناصرخسرو.
- از دست هم ربودن چیزی را، یکی از تصرف دیگری خارج ساختن.
- || نشانه ٔ نهایت عزیز بودن اوست. (از آنندراج):
به پاک چشمی من شبنمی ندارد باغ
ز دست هم بربائید گلعذارانم.
صائب.
- از سر دست، کنایه از گفتن حرفی و سخنی باشد بی تأمل و فکر و زود ساختن کاری بی انتظار. (برهان). کاری که چست و جلد کنند و سخنی که بی تأمل و اندیشه گویند. (آنندراج):
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست.
نظامی.
همین دم موزه پوشم از سر دست
ز سر سازم قدم با سر بیایم.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
شه بر آن تا چه بازد از سر دست
که درآید به پیل بند شکست.
میر خسرو (از آنندراج).
- ازکف دست (یا بر کف دست) مو برآمدن، کنایه از وجود گرفتن امر ممتنعالوقوع در مقام تعلیق محال بالمحال. (آنندراج):
برکف دست اگر موی برون می آید
میرسد دست به موی کمر یار مرا.
صائب (از آنندراج).
چگونه دانه ٔ ما سر برآورد از خاک
هنوز مو ز کف دست برنیامده است.
صائب (از آنندراج).
- این دست آن دست کردن، تعلل و مسامحه کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست دست کردن. دست بدست کردن.
- باد به دست. رجوع به این ترکیب ذیل باد شود.
- باد در دست بودن، تهیدست بودن. و رجوع به این ترکیب ذیل باد شود.
- باددست، ولخرج. مبذر. مسرف. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- با دست بافتن، رجوع به ترکیب به دست بافتن شود.
- با دست گرفتن، در تصرف و اختیار آوردن: در غیبت او لشکر خلف را بفریفت و قلاع و خزاین او با دست گرفت و در پادشاهی سیستان طمع مستحکم کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 35).
- باز دست آوردن، دوباره به چنگ آوردن:
منم کمترین بنده یزدان پرست
از آن پس که آوردمت باز دست.
فردوسی.
- با می بدست، با جام شراب در دست:
ببودند یک هفته با می بدست
گهی خرم و شاددل گاه مست.
فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
همه شادو خرم به جای نشست.
فردوسی.
- بخشنده دست، آنکه دست بخشنده دارد.
رجوع به این ترکیب ذیل بخشنده شود.
- برآورده دست، دست برداشته. دست به مقابل صورت بالا آورده برای دعا:
مینداز ازین در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست.
سعدی.
و رجوع به این ترکیب ذیل برآورده شود.
- بردست، نقداً. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یک مدح گوی نیست تهی دست از آنکه تو
بردست مال میدهی و مدح میخری.
خالدبن ربیع.
- بر دست (با اضافه)، کنار دست:
ببودند بر دست ِ رستم بپای
زرسب و منوشان فرخنده رای.
فردوسی.
- بر دست [کسی] دادن، تسلیم او کردن: مردمان شهر را گفت هیثم بن عبداﷲ را با آن سپاه که با اوست بر دست من باید داد، مردمان گفتند زشت آید که ما کسی را اسیر کنیم و فرا دست دشمن دهیم. ما این نکنیم وحرب کنیم. (تاریخ سیستان).
- بر دست گرفتن، به دست گرفتن. در دست داشتن:
هرکه او گیرد بر دست شراب
هرچه او گوید بر دست مگیر.
ابن یمین.
و رجوع به این ترکیب ذیل «بر دست » شود.
- || اهمیت دادن:
گرم فرمان دهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم.
نظامی.
- || باور کردن:
هرکه او گیردبر دست شراب
هرچه او گوید بر دست مگیر.
ابن یمین.
- بر سر دست آمدن، به دست آمدن. رجوع به این ترکیب ذیل «بر سر» شود.
- بر سر دست درآمدن، ظاهر گشتن. پدید شدن. فرا رسیدن.
- بریده دست، آنکه دست او را بریده باشند. رجوع به این ترکیب ذیل بریده شود.
- بسته دست، مقید. مغلول:
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست.
فردوسی.
بی روی تو عقل بسته دستی است
بی عشق تو جان شکسته پائی است.
عمادی شهریاری.
و رجوع به این ترکیب ذیل بسته شود.
- بند کردن دست با کسی، حلقه کردن دست در کمر او یا رقص کردن. دست بند کردن. رجوع به دست بند کردن شود.
- به دست، در دست. (ناظم الاطباء). در ید. در تصرف. در اختیار.
- || در حال در دست داشتن چیزی و آمادگی بکار بردن آن چون: باطوم (باتن) به دست، تسبیح به دست، تفنگ به دست، تیغ به دست، چوب به دست، شمشیر به دست: کلیدها بدست خادمی است که وی را بشارت گویند. (تاریخ بیهقی).
برده دل من بدست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و دلش زبون است.
جلاب.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست.
سعدی.
- || با. متعلق به: با خود گفتم در بزرگ غلط که من بودم حق به دست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی).
- || به انتخاب. دست چین. با گزینش: آمدند و غلامی هفتاد ترک خیاره به دست جدا کردند تا به درگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی).
- || موجود. حاضر:
چنین گفت خسرو به یزدان پرست
که از خوردنی چیست ایدر بدست.
فردوسی.
- || در دست. در اختیار. در فرمان. تحت فرمان:
جهان در نسل تو ملکی قدیم است
به دست دیگران عیبی عظیم است.
نظامی.
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست.
سعدی.
- به دست آرنده، به دست آورنده. تحصیل کننده.
- به دست آمدن، حاصل شدن و میسر آمدن. (آنندراج). بحاصل شدن. یافته شدن. یافت شدن. حصول. (یادداشت مرحوم دهخدا). مالک شدن. یافتن. قبض و تصرف و اختیار و اقتدار. (آنندراج):
به دست آمدش پیل هفتادوپنج
همان تاج زرین و شمشیر و گنج.
فردوسی.
همه گنج پیرانش آمد به دست
شتروار دینار صد بار شست.
فردوسی.
به دست آمدت افسر وتاج و گنج
کجا گرد کرد اردوان آن برنج.
فردوسی.
هرگاه اصل به دست آید کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی). اگر به دست آید سخت بزرگ کاری باشد. (تاریخ بیهقی). گفت در همه ٔ جهان وزیری بدین صفت که یاد کردی به دست آید؟ گفت آید. (تاریخ بیهقی).
گر دانشت به مال به دست آید
پس مال می بدانش چون جوئی.
ناصرخسرو.
در ثیاب ربوده از درویش
کی به دست آیدت بهشت و ثواب.
ناصرخسرو.
گر به دست عالم آید زین عمل بیرون رود
کز فواید در وظایف مونس دانا شود.
ناصرخسرو.
دین نیاید به دست تا بودت
بر یمین و یسار یمن و یسار.
سنائی.
آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا به تبعیت بیابد و حیات ابد او را به دست آید. (کلیله و دمنه).
صد گنج گهر گر به دست ت آید
خواهی که به اهل حکم فرستی.
سوزنی.
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی.
نظامی.
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری به دست آید سلامت.
نظامی.
برنج آید به دست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است.
نظامی.
بخواهش گفت کان خورشیدرخسار
بگو تا چون به دست آمد دگر بار.
نظامی.
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کامد او را به دست.
نظامی.
وگر ناید از شه جوابی به دست
دگر باره بر خر توان بست رخت.
نظامی.
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت کوزه خود شکست.
مولوی.
گر خون دلم خورم ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل به دست آمده ای.
مولوی (از آنندراج).
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار.
سعدی.
بحکم آنکه مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی.
سعدی.
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت نه چون تو عذرائی.
سعدی.
دلی گر به دست آیدت دلپذیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر.
سعدی.
چون تو دگر دوست نیاید به دست
ای که فدای تو چو سعدی هزار.
سعدی.
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه ٔ از حوصله بیش.
سعدی.
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی باز نیاید به دست.
سعدی.
چو دی رفت و فردا نیاید به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست.
سعدی.
نخواهد ترا زنده آن خودپرست
مبادا که نقدش نیاید به دست.
سعدی (گلستان).
بسی دست بردیم بالای دست
بر این در کلیدی نیامد به دست.
امیرخسرو.
خوش به دست آمدی ارزان ارزان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || گرفتار شدن. (ناظم الاطباء). دستگیر شدن: ناصر محمد کاژین عاصی بود و اوبه دست او نیامد. (تاریخ سیستان ص 360).
- به دست آوردن، حاصل کردن. (آنندراج). پیدا کردن و تحصیل کردن و یافتن. (ناظم الاطباء). تدارک کردن. بحاصل کردن. یافتن. واجد آن شدن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج). تدارک. (منتهی الارب). جمع کردن:
کند چاره ای تا به دست آردش
پس آنگه به زندان نگه داردش.
فردوسی.
که بی دشمن آرم جهان را به دست
نباشم مگر پاک و یزدان پرست.
فردوسی.
گفتند ما در غربت میباشیم و بنی اسرائیل نعمت ما را می خورند، آنجا رویم یا کشته شویم یا نعمت خویش به دست آوریم. (قصص الانبیاء ص 141). کتاب میخواند تا باقی روز و نیمه ای از شب بگذشت پس با خویشتن گفت به دست آوردم، و بخفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426).
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
ناوردمت به دست و بماندم ز دل بری.
مکی طولانی.
گرملک به دست آری و نعمت بشناسی
مرد خرد آن گاه جدا داندت از خر.
ناصرخسرو.
گر تازی و علم را به دست آری
شاید که به هر دو سر بیفرازی.
ناصرخسرو.
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش
نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر.
ناصرخسرو.
اگر این امیر... خواهد تا آن مردم را به لطف و نیکوئی به دست آرد زبون و پایمال کنند. (فارسنامه ابن البلخی ص 169). از من بپرس به الحاحی تمام که این چندین مال از کجا به دست آوردی. (کلیله و دمنه).
مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری
تو زر در خاک می بازی و آخردست می مانی.
خاقانی.
چو بر ملک این عالمت دست هست
به ار ملک آن عالم آری به دست.
نظامی.
پای نهادی چو در این داوری
کوش که همدست به دست آوری.
نظامی.
گرم فرمان دهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم.
نظامی.
چون فلک از پای نشاید نشست
تا سخنی چون فلک آری به دست.
نظامی.
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان در شکست آورد.
نظامی.
گر این چاره سازی به دست آوریم
بر آن چیره دستان شکست آوریم.
نظامی.
یکی بستان همه پر نارپستان
به دست آورده باغی پر ز دستان.
نظامی.
به دست آورد جائی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته ای پیر.
نظامی.
مرادی را که دل بر وی نهادی
به دست آوردی و از دست دادی.
نظامی.
دویدم تا به تو دستی درآرم
به دست آرم ترا دستی برآرم.
نظامی.
تو دولت جو که من خود هستم اینک
به دست آر آن که من در دستم اینک.
نظامی.
سرش سودای تاج خسروی داشت
به دست آورد چون رای قوی داشت.
نظامی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی.
نظامی.
به دستان می فریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دست م.
نظامی.
سر زلف گره گیر دلارام
به دست آورد و رست از دست ایام.
نظامی.
به دست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی.
نظامی.
نهفته بازمی پرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش.
نظامی.
زر آن زور و زهره کی آرد به دست
که دارای دین را کند زیر دست.
نظامی.
تو ملک پادشاهی را به دست آر
که من باشم اگر دولت بود یار.
نظامی.
تا من ازین امر و ولایت که هست
عاقبهالامر چه آرم به دست.
نظامی.
در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری به دست.
نظامی.
تجسس کرد شاپور آن زمین را
به دست آورد فرهاد گزین را.
نظامی.
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست.
مولوی.
سکونی به دست آور ای بی ثبات
که بر سنگ گردان نروید نبات.
سعدی.
برانداختم نقد عمرعزیز
به دست از نکوئی نیاورده چیز.
سعدی.
زاهد که درم گرفت و دینار
زاهدتر از او کسی به دست آر.
سعدی.
اگر گنج قارون به دست آوری
نماند مگر آنچه بخشی بری.
سعدی.
مرا چند گویی که درخورد خویش
حریفی به دست آر همدرد خویش.
سعدی.
صفائی به دست آر ای بی تمیز
که ننماید آیینه ٔ تیره چیز.
سعدی.
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار.
سعدی.
استکرام، به دست آوردن بزرگواری. (از منتهی الارب).
- || گرفتار کردن. (ناظم الاطباء):
کنون شاه مازندران را به دست
بیارم برآرم به دیوان شکست.
فردوسی.
عاقبت او را [جمشید را] به دست آورد [ضحاک]و به اره به دو نیم کرد. (نوروزنامه).
- || میسر شدن. (ناظم الاطباء).
- || پیدا کردن. (ناظم الاطباء).
- به دست آوردن دل کسی، از او دلجوئی کردن:
موفقی که دل خلق را به دست آورد
مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین.
فرخی.
تا دل دوستان به دست آری
بوستان پدر فروخته به.
سعدی.
تا توانم دلت به دست آرم
ور بیازاریم نیازارم.
سعدی.
اگر خفیه ده دل به دست آوری
از آن به که صد ره شبیخون بری.
سعدی.
به دست آوردن دنیا هنر نیست
کسی را گر توانی دل به دست آر.
سعدی.
سعدیا گر بجان خطاب کند
ترک جان گیر و دل به دست آرش.
سعدی.
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
(از امثال و حکم).
- به دست آوریدن، به دست آوردن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج):
چه دستان توان آوریدن به دست
کز آن زنگیان را درآید شکست.
نظامی.
- به دست افتادن، حاصل شدن. به دست آمدن.یافته شدن. یافت شدن. یافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می بندم
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش.
حافظ.
- || به دست کسی رسیدن. به دست او رسیدن. در دسترس او قرار گرفتن. پیدا کردن. بحاصل کردن. و رجوع به ترکیب به دست درافتادن شود: بسیار غنیمت و ستور به دست لشکر افتاد. (تاریخ بیهقی). از خزانه ٔ پادشاهان به دست من افتاد و بر بازوی من بسته است. (تاریخ بیهقی). جزیره ٔ قیس و دیگر جزایر به دست گرفتند و آن دخل کی سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136).
بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش.
سعدی.
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجو
هرچ افتدش به دست به تیر و کمان دهد.
؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- || اسیر کسی شدن. گرفتار گشتن. تحت سلطه قرار گرفتن. در اختیار واقع شدن: امیر گفت الحمدﷲ... بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر... و دلم از جهت وی مشغول بود و فارغ شد که به دست این بیحرمتان نیفتاد. (تاریخ بیهقی).
اگر روزی به دست وصلت ای گلگون قباافتم
به دست و پایت افتم آن قدر کز دست و پا افتم.
اشرف (از آنندراج).
- به دست [کسی] افکندن، در اختیار او قرار دادن:
تراایزد به دست شاهی افکند
که او را بودی از شاهان سزاوار.
فرخی.
- به دست اوفتادن، به دست افتادن:
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی باز نیاید به دست.
سعدی.
پری چهره هرچ اوفتادش به دست
بکین در سر و مغز نادان شکست.
سعدی.
غذا گر لطیفست و گر سرسری
چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری.
سعدی.
- به دست باش، آگاه و باخبر باش و خود را از دست مده و تقصیر مکن. (برهان) (از هفت قلزم). هشیار باش. تقصیر مکن و حاضر باش. (انجمن آرا). دریغ مدار و مضایقه مکن. آگاه و باخبرباش و خود را از دست مده و تقصیر مکن. (آنندراج). حاضر باش. شتاب کن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب به دست بودن شود:
چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق
به دست باش که هر بامداد یغمائیست.
سعدی.
همینکه پای نهادی بر آستانه ٔ عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی.
سعدی.
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که میزنی.
حافظ.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خیری بجای خویشتن است.
حافظ.
- به دست بافتن، نسج با دست. با دست تار و پود آن بهم افکنده و منسوج ساختن. مقابل بافتن با ماشین: دخل همه از خرما و غله باشد نیکو بافند آنجا به دست و بهر دو جای جامع و منبرست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). و رجوع به دستباف شود.
- به دست برگرفتن، در دست گرفتن. با دست برداشتن: ثَقل، به دست برگرفته سنجیدن چیزی را تا دانسته شود که گران است یا سبک. و رجوع به ترکیب به دست گرفتن شود.
- به دست بودن، در دست بودن. موجود بودن. در تصرف بودن. در تملک بودن:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کاین دولت و ملک میرود دست به دست.
سعدی.
- || شمردن. (ناظم الاطباء).
- || یافتن. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از باخبر بودن. و آگاه و هشیار بودن. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). مراقب بودن. مواظب بودن. متوجه بودن. ملتفت بودن. هوشیار بودن. آژیر بودن: به دست باش که سر در هوا نکنی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب به دست باش شود.
- به دست چپ خفتن، خواب کردن به آرام تمام. (آنندراج). و رجوع به ترکیب دست شود:
خلوتی دارم از هوس رفته
عشق در وی به دست چپ خفته.
طالب آملی (از آنندراج).
- به دست چپ دادن کتاب، نامه ٔ عمل در دست چپ کسی نهادن به نشانه ٔ تباهی اعمال و سیاهی نامه ٔ عمل او در جهان زندگی:
کارهای چپ و بلایه مکن
که به دست چپت دهند کتاب.
ناصرخسرو.
- به دست چپ شمردن، کنایه از بسیار باشدچه در حساب عقد انامل آحاد و عشرات به انامل دست راست مخصوص است و مئات و الوف به انامل دست چپ اختصاص دارد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا):
عاشق بکشی به تیغ غمزه
چندانکه به دست چپ شماری.
خاقانی (از آنندراج).
- به دست خود، مستقیم. بی واسطه. نه به امر دیگری. (یادداشت مرحوم دهخدا). به مباشرت خود:
مر کشت راخو افکن نیرو
رز را به دست خود کن فرخو.
لبیبی.
به دستان خود بند از او بر گرفت
سرش را ببوسیدو در برگرفت.
سعدی.
- به دست خود بودن، دراختیار خود بودن. مختار بودن:
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند
تو چون به دست خودی رو به دست راست بخسب.
مولوی.
- به دست خودش بدهید، به شخص خودش بدهید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- به دست [کسی] دادن، در اختیار او گذاشتن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج): خویشتن را به دست شیطان نداد. (تاریخ بیهقی ص 78). به سواد دوده ٔ شب بر بیاض صفحه ٔ روز نبشتمی... و هم به دست آفتاب دادمی تا به حریم معلی مجلس عالی رسانیدی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 3).
جهان گرترا داد کاری به دست
مرا نیز دستی درین کار هست.
نظامی.
هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن به دست.
سعدی.
- به دست کسی سزای او را دادن، او را به مجازاتی که مستحق آن است رسانیدن: علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی به دست او دادند. (تاریخ بیهقی).
- به دست داشتن، در اختیارداشتن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار واقتدار است. (آنندراج):
و دیگر از ایران زمین هرچه هست
که آن شهرها را تو داری به دست.
فردوسی.
- || موجود داشتن:
محاسن چو مردان ندارم به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست.
سعدی.
- به دست [کسی] درافتادن، به دست او افتادن. در اختیاراو بودن:
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند
تو چون به دست خودی رو به دست راست بخسب.
مولوی.
و رجوع به ترکیب به دست افتادن شود.
- به دست دیگری (دگری) مار گرفتن یا گیراندن، کنایه از مباشر کار خطرناک نشدن. (آنندراج). مار را به دست غیر گرفتن و کار خطرناک را به اعانت دست دیگری انجام دادن. (ناظم الاطباء):
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران میگیر ماری.
نظامی.
گفتی که بگیر زلف او، میخواهی
تا مار به دست دگری گیرانی.
خسرو (از آنندراج).
- به دست [کسی] سپردن، به او دادن. به او تسلیم کردن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج):
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
به دست شه طنجه بسپرده بود.
اسدی.
عشقت به دست طوفان خواهد سپردن ای جان
چون برق زین کشاکش پنداشتی که رستی.
حافظ.
- به دست شدن، حاصل شدن و به دست آمدن. (ناظم الاطباء). یافت شدن. کنایه از به دست آمدن چیزی. (برهان) (آنندراج). دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج): میوه های مالین و کروخ دررسید که امثال آن در بسیار جایها به دست نشود و اگر شود بدان ارزانی نباشد. (چهار مقاله ٔ عروضی ص 31).
در جهان دوستی به دست نشد
که ازو در دلم شکست نشد.
اوحدی (از آنندراج).
- به دست فروگرفتن، در تصرف و اختیار گرفتن: و ضیعتهای ایشان را به دست فرومی گرفتند و اموال ایشان را برمیداشتند. (تاریخ قم ص 161).
- به دست کردن، به دست آوردن. حاصل کردن. تحصیل کردن. پیدا کردن. کسب کردن. یافتن. واجد آن شدن. تحصیل. بچنگ آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). جمع کردن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج):
راست که چیزی به دست کرد و قوی گشت
گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد.
ناصرخسرو.
میگفت عمر عزیز بزیان آوردم و مال به دست کردم. (کلیله و دمنه).
دشمن گریزگاه فنا زآن به دست کرد
کاینجا بدیده بود که بر جانش دشمن است.
انوری (از آنندراج).
لیث هرچه به سیستان به دست کردی طعام ساختی و عیاران سیستان را مهمان کردی. (تاریخ سیستان).
یاری به دست کن که بامید راحتش
واجب بود که صبر کنی بر جراحتش.
سعدی.
اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند.
سعدی.
صوفی گردون چو به خلوت نشست
کرد فلک سبحه ٔ پروین به دست.
میرخسرو (از آنندراج).
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی.
حافظ.
- || اندازه کردن به وجب. شبر و وجب کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا): الشبر؛ به دست کردن. (تاج المصادر بیهقی). شبرالثوب، به دست کرد جامه را. (زمخشری).
- به دست کرده، حاصل. محصول. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- به دست گذراندن، از دستی به دست دیگر منتقل ساختن:
پدر بر پسر بگذراند به دست
چنین تا شود سال صد بار شست.
فردوسی.
- به دست گرفتن، تعاطی.قبض. (از منتهی الارب). از قبیل به پا ایستادن و به پا رفتن باشد، زیرا که گرفتن و رفتن و ایستادن بی دستیاری دست و پای ممکن نیست و تکرار دست و پای محض برای مزید تأکید و یقین است. (از آنندراج).
- || در دست گرفتن:
شعرم به دست گیر و فروخوانش سربسر
وین دست بین که هست مرا در سخنوری.
فخرالدین مروزی.
- || متصرف شدن. در اختیار آوردن:
بیامد به تخت کیی برنشست
گرفت او همی این جهان را به دست.
فردوسی.
جزیره ٔ قیس و دیگر جزایر به دست گرفتند و آن دخل کی سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136). یکی بود از جمله ٔ خانان نام او ابوالقاسم و سیراف نیز به دست گرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136).
پس آنرا ز بهر مصالح شکست
ک

دست. [دَ] (اِ) دیگ مسین. (یادداشت مرحوم دهخدا).

فارسی به انگلیسی

هم‌ دست‌

Accompaniment

حل جدول

فارسی به آلمانی

هم دست

Zubehoer, Zubehör

فارسی به عربی

هم دست

مساعد، ملحق

فرهنگ فارسی هوشیار

هم دست همدست

‎ دو یا چند تن که در اجرای عملی شرکت کنند شریک متفق بیشتر در مورد کارهای بدبکاررود. ‎، همنشین مصاحب. -3 دو یا چند تن که در زور و قوت و شان و شوکت برابر باشند.


دست

از اعضای بدن، بازو و ساعد و کف دست و انگشتان را گویند

گویش مازندرانی

دست

دست

فرهنگ عمید

دست

(زیست‌شناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان،
عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: گرفتش دست و یک‌سو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸)،
(زیست‌شناسی) هریک از دو پای جلو چهارپایان،
[مجاز] قدرت و سلطه،
[مجاز] قاعده و قانون،
[مجاز] قسم و نوع: کس را سخن بلند از ا‌ین دست / سوگند به مصطفی اگر هست (خاقانی۱: ۲۴۸)،
[مجاز] روش،
[مجاز] مسند،
واحدی برای بعضی از چیزها که تمام و کامل باشند: یک دست لباس (که کت و شلوار باشد)، یک دست فنجان، یک دست بشقاب، یک دست قاشق (که هرکدام شش عدد باشد)،
یک نوبت بازی: یک دست پاسور، یک دست تخته، یک دست شطرنج،
۱۱. [قدیمی] حیله، نیرنگ،
۱۲. [قدیمی] صدر مجلس،
۱۳. [قدیمی] وساده، بالش،
۱۴. [قدیمی] ورق،
۱۵. [جمع: دُسُوت] [قدیمی] بیابان،
* ازدست:
از طرف، از جانب،
از عهده، از عهدۀ: از دست او کاری برنمی‌آید، این کار از دست او برنمی‌آید،
* از دست برآمدن: (مصدر لازم) از عهده برآمدن: گرت از دست برآید دهنی شیرین کن / مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی (سعدی: ۱۰۶)،
* از دست دادن: (مصدر متعدی)
گم کردن،
باختن چیزی، محروم شدن از چیزی،
* از دست رفتن: (مصدر لازم) ‹از دست شدن›
گم شدن،
نابود شدن،
بی‌اختیار شدن،
از اختیار خارج شدن،
* به‌دست آمدن: (مصدر لازم) حاصل شدن، فراهم شدن،
* به ‌دست آوردن: (مصدر متعدی) حاصل کردن، فراهم کردن، یافتن،
* به‌دست بودن: (مصدر لازم) [قدیمی]
آگاه و باخبر بودن،
هوشیار بودن: گرت ز دست برآید مراد خاطر ما / به‌دست باش که خیری به‌جای خویشتن است (حافظ: ۱۱۸)،
مواظب بودن،
* به دست چپ شمردن: (مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز] افزون شدن شمارۀ چیزی. δ زیرا بندهای انگشتان دست راست برای شمارش آحاد و عشرات و بندهای انگشتان دست چپ مخصوص مآت و الوف است: هر لحظه کشی ز صف عشاق / چندان که به دست چپ شماری (خاقانی: ۶۶۹)،
* به ‌دست شدن (آمدن): (مصدر لازم) [قدیمی] حاصل شدن: در جهان دوستی به‌دست نشد / که از او در دلم شکست نشد (اوحدی: ۵۳۸)،
* دست آختن: (مصدر لازم) [قدیمی] دست دراز کردن، دست یازیدن: چو نتوان بر افلاک دست آختن / ضروری‌ست با گردشش ساختن (سعدی: ۱۳۶)،
* دست افشاندن: (مصدر لازم) [مجاز]
رقص ‌کردن،
تکان دادن دست‌ها هنگام رقص و نشاط،
* دست افشاندن از کسی یا چیزی: دست برداشتن و صرف‌نظر کردن از آن،
* دست انداختن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
دست به چیزی دراز کردن،
به‌تندی و چابکی دست به‌سوی کسی یا چیزی بردن برای گرفتن آن، دست‌اندازی کردن،
[مجاز] مسخره ‌کردن، ریشخند کردن،
* دست ‌برآوردن: [قدیمی]
دست بلند کردن برای دعا کردن،
(مصدر لازم) آماده شدن،
* دست برداشتن: (مصدر لازم)
دست برآوردن، دست بلند کردن،
[مجاز] ول‌ کردن، صرف‌نظر کردن، دل کندن از چیزی،
* دست بردن در چیزی: (مصدر لازم) [مجاز] در چیزی دخل‌وتصرف کردن، کم یا زیاد کردن، تغییر دادن،
* دستِ چپی:
[عامیانه] ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد،
(سیاسی) کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است، چپ‌رو، چپ‌گرا،
* دست داشتن: (مصدر لازم) [مجاز]
در کاری مداخله داشتن،
وقوف داشتن، تسلط داشتن،
* دست دادن: (مصدر لازم)
دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه،
[مجاز] بیعت کردن، پیمان بستن،
[مجاز] به‌دست آمدن، حاصل شدن،
[مجاز] روی دادن،
[مجاز] میسر شدن،
* دست زدن: (مصدر لازم)
دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی، کف زدن، دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی،
[مجاز] به کاری پرداختن،
* دست زدن به چیزی: (مصدر لازم) دست بر آن گذاشتن،
* دست شستن: (مصدر لازم)
شستن دست‌های خود،
[مجاز] ناامید شدن و صرف‌نظر کردن از چیزی،
* دست‌ کشیدن: (مصدر متعدی)
دست مالیدن، لمس کردن،
با دست مالش دادن،
(مصدر لازم) [مجاز] دست برداشتن از چیزی یا کاری،
(مصدر لازم) [مجاز] تعطیل کردن کار، فارغ شدن از کار،
* دست کم: (قید) حداقل،
* دست گشادن: (مصدر لازم) [قدیمی]
باز کردن دست،
[مجاز] برای انجام دادن کاری آماده شدن،
[مجاز] آغاز بذل و بخشش کردن،
* دست‌ یازیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] دست ‌دراز کردن به‌سوی چیزی،
* دست یافتن: (مصدر لازم) [مجاز] بر کسی یا چیزی مسلط شدن، چیره شدن، پیروز گردیدن: کنون دشمن بدگهر دست یافت / سر دست مردیّ و جهدم بتافت (سعدی۱: ۵۵)،

تعبیر خواب

دست

اگر بیند که قاضی یا سلطان دست او ببریدند، دلیل که برادر یا خواهر او بمیرد. اگر هر دو دست خویش بریده بیند، دلیل که از کسب و کار و مراد خویش باز ماند. اگر بیند که به یک دست دست دیگر را باز می کرد، دلیل است بر کسب خود ظلم و بیداد کند. اگر بیند که دست خویش را به کار می بُرد، دلیل که او را دل به هوای کسی مشغول شود. اگر بیند که کفهای دست بر هم می زند، دلیل که با کسی پیوندد یا کسی را به نکاح آورد. اگر بیند که در شهر وی، یکی را بیاوردند و دست او را ببریدند، و دیگری را به دار زدند، دلیل که امیر آن شهر معزول شود و دیگری به جای ان نشنید. اگر بیند که دست او شل شده، دلیل که برادر یا انباز او را باز دارند و در شغلهای او خلل افتد. اگر بیند که همچون چهارپایان به چهار دست و پای همی رفت، دلیل که حاجتی محال جوید و به دشواری برآید. اگر بیند که هر دو دست او می لرزید، دلیل است که از کسب فروماند. اگر بیند که دست او مادرزاد خشک است، دلیل کند که از صدقه دادن و کار خیر بازماند. - محمد بن سیرین

اگر بیند دستش چون دست سلطان شده است، بزرگی و پادشاه یابد. اگر بیند دست راست او دراز شده است، دلیل که دولتش زایل شود. اگر بیند که دست ها را با اشنان می شست، دلیل است که ازخیر او ناامید شود، آن که امید دارد. اگر بیند جانوری که به تاویل نیک باشد از سوی دست چپ او آمد و به سوی راست بیرون شد، یا بیند از سوی دست راست آمد و به چپ بیرون شد، دلیل که غم و اندوه از او زائل شود و عاقبت کارِ وی محمود است. اگر آن جانور به تاویل بد است، تاویل خواب به خلاف این است. اگر بیند دست راست او خشک شد، دلیل بر فساد صحت او کند. اگر بیند که دست کسی را به دست گرفته یا دست در گردن کسی در آورد و ندانست آن کس زنده است یا مرده، دلیل است عمر او دراز است. اگر بیند که از دست مشرکی، دست اورنجن سیمین کرد، دلیل است مشرکی بر دست او مسلمان شود. - اسماعیل بن اشعث

ترکی به فارسی

هم

هم

معادل ابجد

هم دست

509

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری